کتاب‌های بد

کتاب‌های بد

علت نوشتن این پست خاطر‌ه‌ای است که مربوط به ۹ سال پیش می‌شود. اگر اشتباه نکنم تابستان سوم دبیرستان بود که تازه موبایل‌دار شده بودم (به مراتب از موبایل الانم پیشرفته‌تر بود). در کنار تمام ذوق و شوقی که از داشتن موبایل داشتم و پلی‌لیست‌هایی که برای خودم درست کرده بودم و کلیپ‌هایی که از این و آن جمع کرده بودم. یک رمان عاشقانه‌ی ایرانی نیز از این موبایل سر در آورد. داستان عاشقانه‌ی دختر و پسری که به هم نرسیدند و دختر در آخر داستان خودکشی می‌کند. اگر چه اسم رمان و همینطور نویسنده‌ را دقیق در خاطر دارم (چون دو یا سه بار رمان را خواندم) اما ترجیح […]

ادامه مطلب

یک خاطره قدیمی

اگر اشتباه نکنم حدود ۱۵ سال پیش بود، روزی که برادرم از مدرسه آمد و جمله‌ای را از معلمش برایمان گفت. معلم که متوجه کفش‌های خاک گرفته و کثیف برادرم شده بود. رو به بچه‌ها کرده و گفته بود. مهم نیست چه لباسی می‌پوشید، فرقی نمی‌کند کهنه باشد یا نو، مهم این است که آن‌چیزی را که دارید به بهترین نحو ممکن بپوشید. گمان نمی‌کنم که امروز این جمله در خاطر برادرم مانده باشد. چون هنوز هم مثل همان روز، به داشته‌هایش نگاه می‌کند. من اما ۱۵ سال اخیر هر بار که می‌خواهم لباسی بپوشم این سوال را از خودم می‌پرسم که آیا این بهترین حالت پوشیدن این لباس است؟ […]

ادامه مطلب

در غل و زنجیر گذشته

گاهی برای زندگی بهتر و پیشرفت باید گذشته‌ات را به دست فراموشی بسپاری اما، فرار از گذشته و فراموش کردن آن چندان ساده نیست. نه به خاطر بزرگی و تلخی بسیار آن، بلکه به خاطر افرادی است که گذشته‌ را هر روز و هر لحظه به تو یادآوری می‌کنند. خانواده، دوستان و آشنایان، کسانی هستند که همچون غل و زنجیر به پا و دست و گردن تو خواهند بود. غل و زنجیری از جنس گذشته که ادامه‌ی مسیر را برایت سختتر و دشوارتر می‌کند، تا جایی که آنقدر بی انگیزه می‌شوی که گاهی ترجیح می‌دهی همان مسیر گذشته را ادامه دهی. آنها هرگز و یا خیلی دیر باور می‌کنند که […]

ادامه مطلب

تلسکوپ، آرزویی که سوخت

من هم مثل خیلی از بچه‌های دیگر دوست داشتم وقتی بزرگ شدم فضانورد شوم. شاید علتش، علاقه وصف‌نشدنی‌ام به ستارگان بود. یکی از قدیمی‌ترین خاطراتم هم مربوط به ستارگان است. یعنی زمانی که شب هنگام وقتی صدای ماشین پدرم را شنیدم به کوچه رفتم و وقتی به آسمان نگاه کردم یکی از پر ستاره‌ترین آسمان‌های تمام زندگیم را دیدم. منظره‌ای که پس از گذشت ۲۰ سال هنوز از جلوی چشمم محو نشده. گمانم ۵ یا ۶ سالم بود شاید هم کمتر و من غرق در آن دریای پر ستاره شدم. ابتدایی که بودم برای دوستانم قصه‌های فضایی تعریف می‌کردم. اگر چه همه چرند بود اما آنها هیجان‌زده به آن گوش […]

ادامه مطلب

عادی بودن چندان هم بد نیست

چند ماه پیش اسم یکی از دوستانم را گوگل کردم. رزومه‌ی‌ کودکی‌اش تقریبا به شکل پایین بود. از ۹ سالگی شروع به برنامه نویسی کرده. تقریبا در ۱۰ سالگی برنامه یک بانک که آن را در خانه تاسیس کرده را نوشته. یک سال بعد با جاوا آشنا شده. و از ۱۵ سالگی به صورت پروژه‌ای کار می‌کرده و با کسب و کار‌ها در ارتباط بوده. و من به یک‌باره به دوران کودکی خودم برگشتم. ۹ سالگی که در کوچه فوتبال بازی می‌کردم و شیشه‌ی همسایه‌ها را می‌شکستم. ۱۰ سالگی هم همینطور، ۱۱ سالگی که دیگر اوج دوران خرابکاری من بود به طوری که پدر و مادرم هم ترجیح می‌دادند بیرون […]

ادامه مطلب