سالها بود که میشناختمش خیلی با هم حرف زده بودیم. از او پرسیدم که چرا همیشه مظلوم نمایی میکنی؟
گفت منظورت چیست؟
گفتم یعنی همیشه خودت را شکست خورده نشان میدهی جوری که آدم دلش برایت بسوزد. یعنی خودت را در موقعیتی قرار میدهی که آدم حس کند یک ظالم است و تو یک مظلوم
سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد. قبل از این که سوال دیگری بپرسم با همان لحن کودکیش یهو گفت آهان شاید…
شاید چی؟
شاید این از دوران کودکی در درونم مانده باشد.
آن موقع پدر خیلی عصبانی بود. چند جا کار میکرد و همیشه ناراحت بود. ما هم حسابی شلوغکار و سرتق بودیم، تقریبا هر روز کتک میخوردیم (من و برادرم) اگرچه به مرور فهمیده بودیم که چگونه از دستش فرار کنیم اما باز هم گاهی ما را گیر میآورد.
زدن تا زمان خسته شدن پدر ادامه داشت. اگر گریه میکردیم بیشتر میزد چون صدای گریه اعصابش را خرد میکرد. مجبور بودیم با حالت بدن و حرفهایمان به او بفهمانیم که دیگر بس است. طوری که بعد از زدن دلش برایمان بسوزد و ما را بغل کند. گاهی واقعا جواب میداد و از کرده خود پشیمان میشد.
آخر میدانی میگویند کودکان به توجه نیاز دارند ما هم با سعی و خطا فهمیده بودیم که این روش جواب میدهد.
گمان میکنم این حالت از همان دوران در من مانده باشد.
در حالی که اشک میریختم از او پرسیدم چرا اینها را به من گفتی؟
گفت شاید فراموش کنم
وقتی که رفت پیش خودم گفتم نکند این حرفهایش هم برای مظلوم نمایی بوده باشد؟
نیما رو به یادم آوردید
این تو را بس باشد / کآشنای رنجت / نه همه کس باشد