قلمش بیحرکت در ابتدای کاغذ سفید منتظر مانده بود. خواست از آزادی بنویسد، در اسارت بود. خواست از ایمان بنویسد، بی ایمان بود. خواست از دوستی بنویسد، دشمنانش را به خاطر آورد. خواست از عشق بنویسد، تنها بود. خواست از آسایش بنویسد، طعمش را نچشیده بود. خواست از شادی بنویسد، غمگین بود. خواست از شجاعت بنویسد، میترسید. خواست از امید بنویسد، ناامید بود. خواست از تلاش بنویسد، هر بار زمین خورده بود. خواست از خوبیها بنویسد، بدیها برایش پرنگتر بود. خواست شیرین بنویسد، تلخ شد.
ادامه مطلببرچسب: تنهایی
اسیر پنجرهها
همیشه فکر میکردم که درمان تنهایی، تنها نبودن است. دنبال فرصتی بودم تا از این تنهایی که بیرحمانه گریبانم را گرفته است رها شوم. به هر دری که میشد زدهام. از هر راهی که میشد رفتهام. از در صبر، از در محبت، از در دوستی، از راه تلاش، از راه عشق اما انگار تنهایی با من زاده شده است. در برخورد با هر کسی، در آشنایی با هر مخاطبی نه تنها دردها و زخمهایم بهتر نشد بلکه چون نمکی بودند که مرا بیشتر از گذشته متوجه زخم تنهاییام میکردند. گاهی خودم را اینگونه تسلی میدهم که مشکل از من نیست. بلکه آنها فرد مورد نظر نیستند، تا باز هم برای […]
ادامه مطلبمن و خودم
حرفهایم را با خودم میزنم، به خودم گوش میدهم برای خودم چای میریزم، با خودم مینوشم برای خودم گریه میکنم، با خودم میخندم با خودم کتاب میخوانم، برای خودم مینویسم شبها با خودم میخوابم، صبحها خودم را بیدار میکنم با خودم حمام میکنم، برای خودم عطر میزنم خودم را تشویق میکنم، خودم را سرزنش میکنم خودم را نوازش میکنم، خودم را میزنم مشکلاتم را با خودم در میان میگذارم، خودم حلشان میکنم با خودم تفریح میروم، با خودم سیگار میکشم به خودم عشق میورزم، از خودم متنفر میشوم با خودم درد و دل میکنم، خودم را تسکین میدهم این روزها انگار کسی به جز خودم نیست که با او زندگی […]
ادامه مطلب