امروز طبق معمول همیشه داشتم وبلاگ دوستانم را میخواندم. تا این که به نوشتهای رسیدم که چند خطی بیشتر نبود. در هنگام خواندن هی به خودم میگفتم اصلا معلوم نیست چه نوشته، جمله بندیهایش افتضاح است، خب حالا که چی، میخواستی در آخر این جمله چه چیز را به من بفهمانی. کم کم داشتم از خواندن متن صرفنظر میکردم که به پایان پست رسیدم و انگار آب سردی بر روی سرم ریخته باشند. نویسنده این نوشته دوستم نبود بلکه یکی از نویسندگان و مترجمان خوب کشورمان بود که دوستم فقط آن را کپی کرده بود.
به ابتدای نوشته برگشتم تا آن را دوباره بخوانم. اما نتیجه را از قبل میدانستم. به خودم گفتم اینبار اگر همین نوشته را بخوانی شروع میکنی به به و چه چه کردن. و به جای اینکه بگویی چه جمله افتضاحی میگویی چه جمله تامل برانگیزی. دفعه قبل تقصیر را گردن نویسنده اما اینبار گردن نفهمی خودت میاندازی.
پیش خودم گفتم کاش میشد بدون قضاوت و سوگیری نوشتهها را خواند و نظر داد و به معنای واقعی کلمه به این جمله که مهم نیست چه کسی میگوید، مهم این است چه چیزی میگوید برسیم.
اما بعد یاد پستهای تاثیر بازاریابی محتوا بر روی مزه و فروش و تمجیداندازیهای بعد از آن افتادم. همان طور که نام یک برند معتبر که در حوزه مواد غذایی کار میکند روی مزهای که ما از آن محصول دریافت میکنیم اثر میگذارد، نام نویسنده هم خواه یا ناخواه بر برداشتی که ما از آن نوشته خواهیم داشت موثر است. به عبارتی برند شخصی یک نویسنده بر روی قضاوت من از صحت، شیوایی، و حتی کوچکترین مسائل نویسندگی تاثیر خواهد گذاشت.
به این که این نوع از سوگیری و قضاوت خوب یا بد است کاری ندارم. چون به هر حال اتفاق میافتد. اما باور دارم زمانی که فردی برند شخصی (از نوع خوبش) داشته باشد، حتی اگر افتضاح هم بنویسد باز هم خوانندهای دارد که تمجیداندازی کند. و این الزاما بد نیست. چون در گذشته برای به دست آوردن این برند تلاش کرده و امروز بیشتر از نوشتهاش از برندش سود میبرد.
این میشود که امروز، اگر دو نوشته از یک نویسنده مشهور در جلو من بگذارند و در جلو قسمت نویسنده، اولی را نویسنده واقعی و دیگری را نویسندهای بینام و نشان قرار دهند. مطمئنا قضاوت من در مورد این دو نوشته متفاوت خواهد بود.
به این دلیل است که حداقل من نمیتوانم نوشته را از نویسندهاش جدا کنم و این دو را همواره با هم میبینم.
جمله صحیحتر از نظر من این است مهم است چه و که میگوید.