هر زمانی که یک اسکناس کهنه به دستم می آید. مرا با خود به دنیای آدمهایی می برد که روزی در دستان آنها بوده است. چه دست های که این اسکناس را در خود فشرده اند، چه جیب ها و کیف ها که این اسکناس به خود دیده است. به این فکر می کنم که چه کسانی و در ازای چه آن را به دست آوردهاند. آدمهایی که گاه آن را بابت نانوایی، گاه دزدی، گاه معلمی، گاه تن فروشی، گاه کارگری، گاه دکتری، گاه گدایی، گاهی در ازای فروختن یک جوراب یا شاید هم یک لیف، شاید هم در ازای فروش مواد یا شاید، پاک کردن شیشه یک ماشین،و…. به دست آورده اند.
به راستی در دل هر اسکناس پر از خاطرات و اتفاقاتی است که زمین تا آسمان با هم فرق دارند .و اکنون کهنه و چروکیده در دستان من قرار دارد. با چه دستانی که آشنا نشده و تا آمده است به یک نفر عادت کند به دستان دیگری سپرده شده است .البته گاهی هم از فرط خستگی خود را بر زمین میاندازد تا گم شود. شاید دست آشنای دیگری او را پیدا کند.و درجیب بگذارد و چه سرنوشت عجیبی خواهد داشت اگر هرگز پیدا نشود.چون در دستان انسان است که ارزش دارد.در طبیعت به او بها نخواهند داد.نه درخت او را می فهمد. نه آب و نه خاک، آنجا کسی برای داشتنش نه دعوا میکند، نه زحمت میکشد و البته برای به دست آوردنش دروغ هم نمیگوید، اصلا کسی کاری به کارش ندارد.
پ.ن: این عکس رو حدود یک ماه پیش گرفتم. داشتم به این فکر میکردم که الان این اسکناسها دست کیه و چطوری به دستش رسیده.