این روزها دست و دلم به نوشتن نمیرود. نه این که قلمم خشکیده باشد، مینویسم اما نمیتوانم به پایان ببرم. از نداشتن حرف هم نیست. برخلاف گذشته این روزها اتفاقا حرف زیاد دارم که بنویسم. از نتوانستن هم نیست، که به لطف نوشتنهای مداوم کلمات یکی از پس از دیگری پیدا میشوند.
مسئله تصمیم بین نوشتن و ننوشتن است. این که این حرفها را میتوان نوشت یا نه، این که نوشتنش درست است یا نه.
پردهی اول
اخبار را زیاد دنبال نمیکنم چون به نظرم در این کشور اصلا خبری نیست. یک خبر را که بشنوی میتوانی هر روز آن را تکرار کنی.
فلان مسئول را به جرم … بازداشت کردند، دختران خیابان انقلاب را گرفتند، برای دانشجویان معترض حکم زندان دادند و….میبینید همه از یک جنسند.
برخلاف چهرهی زمختم، شنیدن یکی از این خبرها کافی است تا پریشان شوم.
پردهی دوم
دیشب به لطف یکی از دوستان در یکی از مناطق تهران مشغول تماشای شادی مردم بودم. مردمی که با دیدن نورهای آبی و قرمز به جای این که احساس امنیت کنند. فرار میکردند.
اگر چه به وسیلهی آتش و ترقه مصدوم نشدند اما مطمنا ضربات مشت و لگد مصدومشان کرد.
پردهی سوم
حالم خوش نیست، حالم خوش نیست وقتی میبینم دوستانم هنوز نمیتوانند در مورد مسائل جنسیشان صحبت کنند. نه با خانواده با دوستانشان هم
آنهایی که هنوز گمان میکنند خودارضایی گناه بزرگی است که حکمش آتش جهنم است! و من هر بار باید به آنها بگویم که دوست من اگر جهنمی هم وجود داشته باشد برای کسانی است که شما را از نیازهای طبیعیتان محروم ساختهاند.
تصور کنید کسی را که از ادرار به خود میپیچد و قاضی حکم میکند که در صورت تخلیه در آتش انداخته میشوی. به این بینوا که از همهجا وامانده چه میتوان گفت. میتوان از علم با او صحبت کرد؟ از کتاب چطور؟ از زیبایی؟ صداقت؟ او فقط به دنبال راهی برای تخلیهی خود است.
چه حرفها که میشود گفت و نوشت. اما جنسشان سیاه و تاریک است. درست مثل این روزها
نمیدانم سوگوار چه کسی باشم، خودم یا دوستانم یا مردمم یا کشورم یا نسل بشر