چند ماه پیش اسم یکی از دوستانم را گوگل کردم. رزومهی کودکیاش تقریبا به شکل پایین بود.
از ۹ سالگی شروع به برنامه نویسی کرده. تقریبا در ۱۰ سالگی برنامه یک بانک که آن را در خانه تاسیس کرده را نوشته. یک سال بعد با جاوا آشنا شده. و از ۱۵ سالگی به صورت پروژهای کار میکرده و با کسب و کارها در ارتباط بوده.
و من به یکباره به دوران کودکی خودم برگشتم. ۹ سالگی که در کوچه فوتبال بازی میکردم و شیشهی همسایهها را میشکستم. ۱۰ سالگی هم همینطور، ۱۱ سالگی که دیگر اوج دوران خرابکاری من بود به طوری که پدر و مادرم هم ترجیح میدادند بیرون باشم تا حداقل وسایل خانه از دست من در امان باشند. چون علاوه بر این که با توپ شیشههای خانه را پایین می آوردم. دل و رودهی هر وسیلهی برقی را هم بیرون میریختم.
به مدرسه تیزهوشان هم نرفتم. چون اصلا در شهر ما وجود نداشت. اگر هم داشت گمان نکنم من با خبر میشدم. و اصلا چه کار مسخرهای که بچهها را از هم جدا میکنند و به دو دستهی عادی و تیزهوش تقسیم میکنند. در مدرسه هم هیچ وقت شاگرد اول نبودم. اما باور کنید جزو ۴ تا بودم 😉.
زندگی من بیشتر مثل همان بچههای عادی بود. کوچه، کوچه، کوچه. تنها تفریح و سرگرمی و تنها کلاس درس من همان کوچه و هم درسهایم، بچههای کوچه بودند.
اگر چه از سال دوم راهنمایی پای یک موجود خبیث به نام کامپیوتر، آن هم به اصرار برادرم به خانه ما باز شد. اما گمان نمیکنم بیش از چند ساعتی من را درگیر خودش کرده باشد. هرگز نتوانستم با آن خو بگیرم تا سال سوم کارشناسی.
البته باید بگویم من واقعا عادی بودم و از آن طرف بوم هم نیفتادم. یعنی من کودک کار هم نبودم. اگر چه از بچگی در کارهای کشاورزی به پدرم کمک میکردم. اما هرگز بلال نفروختم (این کار هم در شهر ما مرسوم نیست البته) یا فلافل یا فال فروشی یا شاگرد میکانیکی. آخر میگویند آدمهای خاص و بزرگی که به جایی میرسند حتما باید اینها را انجام داده باشند. اگرچه هنوز نتوانستم کشف کنم که اینکارها را میکنند که به آنجا میرسند یا وقتی به آنجا رسیدند این کارها را میکنند.
کارهای کودکی من عبارت بودند از: در خانه مردم را زدن و فرار کردن، به قول مادرم از دیوار صاف بالا رفتن، دعوا، بازی و بازی
و اما امروز که بزرگ شدهام. با خیلی از همان دسته اولیها یعنی کسانی که از کودکی برنامه مینوشتند. همکلاسی، هم اتاق و هم خوابگاهم. با هر متر و معیاری که میسنجم عادی بودن مزایای بیشتری را برای من داشته تا خاص بودن برای آنها
شاید همان آزادیهای کودکی باعث شده من امروز تشنهی هر چه بیشتر خواندن، بیشتر یادگرفتن و بیشتر دیدن باشم.
اگر چه مادرم هر شب به خاطر دیر آمدن به خانه دمار از روزگارم در میآورد. اما هرگز لذت بچه بودن را از من نگرفت. شاید به این علت که پدر و مادرم هم آدمهای خیلی خیلی عادی بودند. و معنای خاص بودن را نمیدانستند و به همین خاطر تاریخ تولد من هم رند نیست (رجوع شود به این پست سعید یگانه) و از این بابت همیشه از آنها سپاسگزارم.
و اما یک آرزو برای تمام کودکان
کاش همه شما طعم ناب کودکی را با تک تک سلولهایتان بچشید.
کاش اسیر چشم و هم چشمیهایت خانوادههایتان نشوید
کاش طعم شکسته شدن سرتان با سنگ را بچشید
کاش بعد از ظهرها به جای کلاس ریاضی و زبان و … کاری را که دوست دارید انجام دهید. شاید بالا رفتن از درخت توت همسایه
کاش فرصت کنید و با همبازیهایتان یک لانه مورچه را از نزدیک تماشا کنید. البته در دوران کودکی خراب کردنش هم مشکلی ندارد. گزیده شدن را هم تجربه کنید.
کاش تمام احساسها را در اوج خود تجربه کنید. ترس، خشم، نفرت، شادی، حسادت، دوس داشتن
کاش شما هم در بچگی مثل من سوار الاغ شوید تا شما را زمین بزند و کسی جز خودتان نباشد که کمک کند از زمین بلند شوید.
کاش بیرون آمدن جوجه از تخم را از نزدیک ببینید.
کاش به دنبال گوسفندان بدوید و مدتی با آنها همراه شوید
کاش لذت روشن کردن آتش، به این علت که کاری است خطرناک از شما گرفته نشود.
کاش دست و پاهاتان گلی شود
و ای کاش تمام قید و بندهایی که بزرگترها برای شما به اشتباه ساخته اند پاره شود.
باور کنید عادی بودن چندان هم بد نیست
عالی بود عالی
عادی بودن بهترینه
خاص ها اسیرن
اونایی که سادگی رو امر ساده ای میگیرن محکوم به پیچ خوردن تو پیچیدگی ها میشن
ساده و عادی بودن اصل زندگیه و باقی حاشیست
تشکر
سلام محمدصادق. با خوندن مطلبت کلی خاطره برام زنده شد. اونجایی که گفتی سوار الاغ شدی یاد خاطره ای افتادم که مامانم تعریف میکنه و همیشه کلی میخندم.
بچه که بودم زاهدان زندگی میکردیم ( خاص بودم برا خودم ؛) ) ، بعد وقتی رفته بودیم روستا یک مسیری بین دو روستا رو با الاغ میخواستن برن و منم که کوچولو بودم اون جلو سوار میکنن.
بعد هروقت این حیوون بیچاره گوشاشو تکون میداده من میزدم زیر گریه که الان این شتره منو میخوره :)))
نمیدونم چرا اینقدر سوسول بودم چون بعد که بزرگتر شدم کارم دویدن روی دیوار حیاط بود، ده بار میرفتم میومدم روی دیوار به اون باریکی. 🙂
بعدازظهرای گرم تابستون که همه می خوابیدن من میرفتم توی حیاط یه سایه پیدا میکردم و می نشستم، یا خیالبافی میکردم یا پیش مورچه ها بودم.
یه مورچه که نوعش فرق میکرد رو میگرفتم و می بردم توی لونه ی مورچه های نوع دیگه مینداختم تا ببینم عکس العملشون چیه، همه میریختن سرش و بهش حمله میکردن، منم دلم میسوخت دوباره سریع نجاتش میدادم. 🙂
خلاصه که مرسی به خاطر مطلبت. کلی لبخند به لبم آوردی.
وبلاگت رو اغلب میخونم، ولی کامنت نمیذاشتم که طی پروژه ای که شروع کردم 🙂 و از وبلاگ طاهره شروع شد، میخوام بیشتر برای بچه ها کامنت بذارم و پرحرفی کنم ؛)
سلام مریم
چقد خوب کردی که اینجا برام نوشتی. منم با کامنتت دوباره رفتم به دوران بچگی. منم یکی از کارای مورد علاقم دویدن روی لبه دیوار حیاط بود. باورت میشه چند سال پیش میخواستم دوباره روی لبه همون دیوار راه برم از ترس شروع کردم به خودم لرزیدن. نشستم روی دیوار پاهامو انداختم اینور اونورش و خودمو کشون کشون رسوندم آخرش😅 جوری که بابام گفت بلندشو خجالت بکش.
یا اون مورچه بزرگهایی که مینداختیمشون به جون هم تا یکیشون برنده بشه (البته نجات تو کار ما نبود😉)
چقد به داستان الاغ خندیدم
سلام محمدصادق
باورت میشه من بارها و بارها در زندگیم به این موضوع فکر کردم و همیشه به این نتیجه رسیدم که عادی بودن بهترین حالت ممکنه. به نظرم زیادی در طیف مثبت بی نهایت و منفی بی نهایت بودن اصلاً نمی تونه جالب باشه. حتی چند بار هم به دوستانم که در مورد تصمیم ازدواجشون باهام گفتگو کردن گفتم که با یه آدم معمولی ازدواج کن. شایدم به این معتقدم که آدم های غیرمعمولی یه چیزی رو بیشتر دارند و یه چیزهایی رو کمتر. من ترجیح می دهم از هر چیزی متوسطش وجود داشته باشه تا اینکه اصلاً نباشه.
خلاصه اینکه با خوندن دوران کودکیت کلی لذت بردم و لبخند زدم و یاد خودم افتادم که هر روز بعداز ظهر صدای خش خش مدادرنگی های من روی کاغذ خواب بعداز ظهر مادرم را آشفته می کرد، یاد روزهایی که هر چی دم دستم می اومد توی باغچه می کاشتم ببینم چه اتفاقی می افته و … یاد یه زندگی معمولی اما شاد.
سلام سارا
میدونی من این مطلب رو بیشتر تحت تاثیر این نوشتم که میبینم این روزها خانوادهها به هر زور و اجباری میخوان بچههاشون رو فرم بدن.
از نظر من مهم اینه که بذاریم بچهها خودشون باشن. حالا چه عادی چه خاص. بعضی موقعها حتی پیش خودم میگم عادی بودن خودش یه نوع خاص بودنه. مثلا وقتی برای دوستام خاطرات بیشمار بچگیم رو تعریف میکنم، همشون میگن اوه تو خیلی خاص بودی.
درست مثل پرورش یه درخت. ما بستر( خاک، کود، نور ) رو فراهم میکنیم. یه درخت صاف میره بالا، یه درخت کج و معوج میشه. اشتباه اینکه کج رو بخوایم صاف کنیم یا صاف رو بخوایم کج کنیم. گاهی اون کجه میوههای خوشمزهتری میده حتی.
راستی سارا نگو که عروسکاتو تو باغچه میکاشتی به این امید که یه درخت پر از عروسک بهت بده😉
بله متوجه منظورت هستم. فکر می کنم امروزه در هر بُعدی، پدر و مادرها دارند تلاش می کنند کاستی های خودشون را در فرزندانشون مجدداً مشاهده نکنند، این حتی شامل کمبودها، نقص ها، سرکوب شده ها و … میشه و من معتقدم که این استراتژی چندان راه به جایی نمی بره. ای کاش می آموختیم هر کسی خودِ واقعیش باشه.
دوست داشتم مطلبتو. ولی نمیدونم چرا احساس می کنم الان غیر عادی بودن یا تاپ بودن خیلی مد شده و این داره منو اذیت میکنه و آرامشمو گرفته.
سلام مسعود
به نظر من الان خاص بودن در عادی بودنه. اینکه مث بقیه به زور نخوای خودت رو خاص نشون بدی به نظر من یه نوع ارزش محسوب میشه که متاسفانه یا خوشبختانه طرفداران کمی داره.
امیدوارم بتونی قضیه رو با خودت حل کنی و آرامشتو به دست بیاری.