قبلی در پستی تحت عنوان وقتی حرفهایت ته میکشند نوشتم که در مسیر نوشتن گاهی هیچ حرفی برای گفتن ندارم. عین این واماندهها خودم را به در و دیوار میزنم بلکه حرفی پیدا شود. نه این که حرف نباشد. طرز بیانش را بلد نیستم.
در این مواقع دست به دامان کتابهایم میشوم.
نمیدانم برای شما هم پیش آمده که با خواندن بعضی جملات از یک کتاب مو بر تنتان سیخ شود. و پیش خودتان بگویید این معرکه است. برای من بارها و بارها پیش آمده. اصلا یکی از دلایل اصلی من برای کتاب خواندن یافتن همین جملات است. جملاتی که بعد از خواندنش پیش خودم میگویم یعنی میشود من هم روزی چنین جملاتی را بنویسم؟ من اسم این جملات را میگذارم مو بر تن سیخ کننده
مثلا به این پاراگراف از کتاب انسان،جنایت و احتمال نوشته نادر ابراهیمی توجه کنید.
«مرد، بیش اندیشناک و گرفته دل، برمیخیزد. قلبی به سنگینی کوه، به گرفتگی ابر، و به شکستگی بلوری نازک در زیر پای سنگی عظیم، تن حقیرش را میآزارد. درد، طوفان صفت، به دیوارههای تنش میکوبد و در تمامی سلولهای بدنش نعرهکشان میپیچد. قایق چشمش بر آب شور مینشیند. سر فروافکنده ملول، شکسته دل لبریز از خشم، ناتوان از گزینش و تفکیک، درمانده در کمرکش راه، به بستر میرود. اما خواب از او دور است. دور، چون ستارگان، چون رستاخیز.»
مگر میشود بعد از خواندن چنین متنی آتش نوشتن در درون قلبت شعلهور نشود.
به قول میثم مدنی عزیز، چرا کتاب بخوانیم؟ تا بتوانیم بنویسم 🙂