پیش نوشت: این مطلب را از مجموعه برای فراموش کردن محمدرضا شعبانعلی برداشتم. البته قبل از انتشار متوجه شدم که دوست خوبم سامان عزیزی هم این مطلب را در وبلاگش بازنشر کرده است. بازنشر نوشتههای اینچنینی بیشتر به این علت است که دوست دارم مطلب، همیشه جلو چشمم باشد و معدود دوستانی هم که احتمالا آن را نخواندهاند مانند من از خواندنش لذت ببرند.
« بزرگترین استاد شهر، در بستر مرگ افتاده بود. مردم در بیرون خانه جمع شده بودند و میگریستند. شاگردانی که به وی نزدیکتر بودند، در داخل خانه و در کنار بستر او نشسته بودند. یکی از شاگردان که از همه به استاد نزدیکتر بود، آرام خود را به وی نزدیک کرد و پرسید:
«ای استاد بزرگ. همه میدانیم که همیشه از بیان کردن آموزههای خود و آموختن به ما شاگردان لذت میبردهای. امروز آخرین درسات را به ما بگو. بگو که چگونه به چنین شهرت و محبوبیتی دست یافتی که مردم اینگونه در ماتم بیماری تو می گریند؟.»
استاد با اشاره انگشت شاگرد را فراخواند و آرام در گوش او گفت: «فرزندم. برای کسب محبوبیت، واقعیتها را با مردم در میان نگذار: رویاهای مردم را به بازی بگیر!». شاگرد هنوز داشت تعجب زده گوش می داد. استاد ادامه داد:
برای تو سه واقعیت را میگویم و سه رویا را. اما سه واقعیت این است که:
– تحول آرام و تدریجی است. به کار و تلاش زیادی نیاز دارد. کمی بخت و اقبال. مقدار زیادی فداکاری و بینهایت صبر و حوصله.
– جامعه تکه تکه است و پر از تضادهای فرساینده.
– مرگ وجود دارد و واقعیت بازگشت ناپذیر زندگی است.
هر کس از این سه واقعیت با مردم گفته، در فقر و محرومیت و تنهایی، زندگی کرده و مرده است. اما کسانی بودهاند که خیالبافانه با مردم از سه رویا حرف زده اند:
– میتوان با یک حرکت بزرگ، با یک تحول، یک انقلاب ناگهان همه چیز را تغییر داد و دنیای بهتری برای مردم ساخت.
– میتوان همه انسانها را برای مدت طولانی برای یک هدف واحد گرد هم جمع کرد.
– پس از مرگ، میتوان زندگی را دوباره تجربه کرد.
کسانی که رویاهای مردم را به بازی گرفتند، توانستند خود مردم را هم به بازی بگیرند و آنها را برای هر حرکتی که میخواستند بسیج کنند. در آخر نیز در اوج شهرت،محبوبیت و تأثیرگذاری مردند.
استاد پیر در حالی که برای همیشه لب از گفتن فرو میبست گفت: شاگردان من. مردم کسی را برای گفتن واقعیتها پاداش نخواهند داد.
مردم دوست دارند رویاهای خود را بشنوند. دوست دارند خیالهای آنها به بازی گرفته شود. این آخرین درس من برای شماست.
استاد چشم از جهان فرو بست و صدای شیون و ماتم، تمام شهر را برداشت»
همینطوره
و متاسفانه چه حقیقت تلخیه