نمیدانم دقیقا از کی احساس تنهایی کردم. به هر دری زدم تا از بندش رها شوم. اما انگار او دو دستی مرا چسبیده بود. از بین تنهایی در جمع و تنهایی با خود، دومی را انتخاب کردم. تنها مونس و همدمم شد کتاب. هر روز مطالب جدید، هر روز کشفهای جذابتر، و این باعث شد که روز به روز تنهاتر شوم. کتاب با خوبیهایش، با گوش دادنهایش، با سر در گوشی نکردنهایش، با بی توجهی نکردنهایش، با رازداریهایش و به طور کلی با دادن و نگرفتنهایش، مرا طوری بار آورد که دیگر هیچکس را نمیفهمم و البته هیچکس هم مرا نمیفهمد. دیگر طاقت هیچ خطایی و رفتار بدی را نه از خودم دارم و نه از دیگران. چطور وقتی این همه توجه و علاقه را از کتاب دریافت میکنم رو به سوی کسانی بیاورم که هر روز یک رنگ جدید میشوند. این روزها از آدمها فرار میکنم. برایم موجوداتی تنفر انگیز شدهاند. که هر کدام با ترازوی خود وزن میکند. فلان جاییها اینطوری هستند، به ریشش نگاه کن معلوم است چکاره و به کجا وصل است، میلیمتری ریشت کوتاه یا بلند باشد شغل و موقعیتت عوض میشود.
و شاید به همین دلیل است که دست به دامان کتاب شدهام . کتاب و کتابخواندن مکان و زمانی را برایم مهیا میکنند که در آن احساس بیمکانی و بیزمانی میکنم.
کاش آدمها همه کتابی میشدند. نه ای کاش همه سر در کتابی داشتند. نه ای کاش به جای انسانها کتاب بود. نه ای کاش من کتابی بودم. آهان این خوب است.
کاش من کتابی بودم در دست کتابخوانی. کتابی که از لذت خواندش سیر نمیشد. صفحه به صفحه، خط به خط، کلمه به کلمه را با دقت میخواند و من با هر صفحه و جمله و کلمهام دنیای زیبای را برای اون متصور میشدم. روحش را سرشار از زیبایی و عشق میکردم و او را عاشق خودم.
و ای کاش او بعد از خواندنم مرا به دست دیگری بسپارد. دوس دارم در دست این و آن بگردم و هرزگی کنم و در عین این که لذت میدهم لذت ببرم. امیدوارم تنها یک نسخه باشم و تجدید چاپی هم در کار نباشد.
نمیدانم چندسال میتوانم به این روند ادامه دهم. یکسال، دوسال، ده سال، بیستسال، صدسال، شاید هم بیشتر کسی چه میداند. مگر نه این که اگر خوب باشی و تک باشی و ناب، ماندگار میشوی ؟ اما نه من دوس دارم در دست خوانندهام جان دهم. از موزه و عتیقه فروشی و از اینجور چیزها خوشم نمیآید. رایگان برای همه تا لحظهی جان دادن.
دوست دارم آنقدر خوانده شوم تا در دست آخرین نفر، با خوانده شدن هر صفحهام آن صفحه به یک باره خاکستر شود. طوری که انگار از اول نبوده است و چه زندگی زیبایی میشود این زندگی.
امیدوارم آنها که مرا میخوانند تنها باشند. البته همیشه کتابخوانها تنها بودهاند. نمیدانم رابطهاش چیست. کتاب میخوانی تنها میشوی یا این که تنها میشوی کتاب میخوانی؟ شاید هم هر دو. و اصلا چه فرقی دارد. مهم سه واژهی من، کتاب، تنهایی است که همیشه در کنار هماند.
محمدصادق عزیز
ظاهراً تو را در میان خوبان متممی گم کرده بودم که به لطف شیرین، پیدات کردم.
فوقالعاده نوشتی. اگر کتاب بودی، یه دونه میشدی واگر به دست من میرسیدی،روزی ۱صفحه ازت میخوندم و بعدش هم با نارضایتی اجازه میدادم به هرزگیت ادامه بدی.
ببخش اگر نامناسب از کلماتت علیه خودت استفاده کردم.
راستی در مورد قسمت آخر نوشتهات هم، درمورد من اینجوری بوده کهبعد ازکتاب خوندن دارم تنها میشم. چون بقیه حوصله این کارا رواحتمالا ندارن و هیچ وقت اضافهای برای چنین کار سخیفی ندارن.
سلام سینا جان
ممنونم به خاطر لطفی که به من داری. وبلاگت رو مثل وبلاگ بقیه بچهها هر روز چک میکنم و خوشحالم که به صورت مداوم مینویسی.و امیدوارم به همین روند ادامه بدی