پیش نوشت: به خودم قول داده بودم که منظم بنویسم اما دو هفته اخیر به علت برداشت گردو نتوانستم آنطور که دوست داشتم اینجا بنویسم. اما قول میدهم از این به بعد منظمتر بنویسم.
حدود هشت سالی است که دو هفته آخر شهریور و هفته اول مهرماه مشغول گردو تکاندن هستم. اگر چه از بچگی به بالا رفتن از درخت و ایستادن بر بلندترین شاخه آن و تماشای مناظر اطراف علاقه داشتم. اما هشت سال اخیر این کار به صورت نوعی وظیفه برایم درآمده است. وظیفهای که اگر چه با درد و سختی همراه است اما درسهای زیادی را هم برایم داشته است که قبلا تحت عنوان استعاره مفهومی زندگی کردن مثل تکوندن درخت گردو به بعضی از آنها اشاره کردهام.
دوست داشتم از پدر و مادرم تشکر کنم که همیشه این اجازه ( اگر چه به صورت غیر رسمی) را به من دادند تا چیزهایی را تجربه کنم که امروز منابع اصلی عزت نفسم را تشکیل میدهند. از همین بالا رفتن از درخت گرفته تا بیرون آوردن دل و رودهی هر وسیله برقی که در خانه بود. و چقدر دلم برای بچههایی میسوزد که به مثابهی یک ربات شدهاند که صبح زود باید بیدار شوند و به انواع و اقسام کلاسهای تقویتی و آمادگی برای کنکور، از همان پیشدبستانی بروند.
امیدوارم لذت تجربههای جدید را به خاطر کمی خطرناک بودنش از کودکان اطرافمان نگیریم.
پینوشت: متاسفانه امسال فرصت نکردم عکس بگیریم این عکسها هم از سال پیش بود. گفتم اینجا بذارم بلکه دلتون وا بشه 🙂