زمزمه‌هایی با خود

مدتها بود که در اتاق، خودش را حبس کرده بود. انگار حوصله‌ی هیچکس را نداشت. همین که پیامی روی گوشیش می‌آمد به سرعت آن را می‌خواند؛ اما باز هم همان پیام‌های تبلیغاتی همیشگی. با ناراحتی گوشی را زمین می‌گذارد و خودش را با کتاب‌هایش مشغول می‌کند. چند صفحه‌ای از کتاب را می‌خواند بلند می‌شود در یخچال را باز می‌کند؛ اما نمی‌داند برای چه، درب یخچال را می‌بندد. از آب شیر لیوانی پر می‌کند و یک سره سر می‌کشد. از آب سرد متنفر است شاید به این دلیل که همیشه بر سرش آب سرد ریخته‌اند. دوری در اتاق می‌زند و دوباره پشت میزش می‌نشیند. لپتاپش را باز می‌کند تا سری به شبکه‌های اجتماعی بزند. شاید آشنایی پیامی برایش فرستاده باشد. طبق معمول حتی یک نفر هم پیام نداده است. علتش را در خودش جویا می‌شود. این روزها همه مشغله دارند. ناگهان به خودش نهیب می‌زند پس این همه سر در گوشی فرو می‌برند برای چه؟ نه این دلیل اشتباهی است. باز به خودش می‌گوید شاید چون من از آنها خبر نمی‌گیرم آنها هم فکر می‌کنند من نمی‌خواهم با آنها رابطه داشته باشم. با تندی می‌گوید خودت را گول نزن تو که هزاربار با بهانه‌ و بی‌بهانه حالشان را پرسیده‌ای. در فکر فرو می‌رود.

حال می‌فهمد که چرا اسم شهری که به آن تبعید شد را شهر تنهایی گذاشته‌اند.

یک دیدگاه برای“زمزمه‌هایی با خود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *