همیشه باور داشتم علت این که افراد در پیری به سمت دین و خدا تمایل پیدا میکنند. ترس است. ترس از مرگ و احتمالا دنیایی که بعد از آن وجود دارد. آنها زمانی که میفهمند به مرگ نزدیک شدهاند و یا به عبارتی پایشان لب گور است. به سمت خدا کشیده میشوند.
مشغول خواندن کتاب دنیای قشنگ نو به پیشنهاد متمم بودم. در اواخر کتاب به متن زیر از زبان مصطفیموند که یکی از شخصیتهای داستان است رسیدم. انگار مخاطب حرفهایش من بودم.
« آنها میگویند که ترس از مرگ و چیزهای بعد از مرگ است که باعث میشود مردم وقتی پا به سن میگذارند به دین گرایش پیدا کنند. اما تجربه شخصی من مرا متقاعد کرده که، صرفنظر از چنین ترسها و اوهامی، احساسات دینی به همان نسبت که پیرتر میشویم تکامل پیدا میکنند، تکامل پیدا میکنند، چون وقتی احساسات تند فروکش میکنند، وقتی اوهام و حساسیتها از هیجان میافتند و کمتر هیجانانگیز میشوند، عقل ما کمتر دچار اختلال میشود، و اوهام و امیال و اشتغالاتی که عقل را احاطه میکردند کمتر آن را دستخوش آشفتگی میکنند.
در نتیجه خدا مثل اینکه از پشت ابر بیرون آمده باشد ظاهر میشود. روح ما احساس میکند، میبیند، و به طرف منبع تمام نورها میل میکند، به طور طبیعی و اجتناب ناپذیر هم میل میکند. چون حالا که تمام چیزهایی که به دنیای احساسات جان و افسون میبخشند ما را ترک کردهاند، و حالا که حیات ظاهری و عرضی، دیگر از جانب عوامل دورنی و بیرونی حمایت و تقویت نمیشوند، ما خودمان را محتاج میبینیم که به یک چیز ثابت و پابرجا تکیه کنیم، چیزی که هیچوقت ما را بازی ندهد- یعنی حقیقت، حقیقت مطلق و پایدار.
بله، ما ناگزیر به خدا رو میکنیم، چون احساس دینی، در ماهیت خود، آنقدر پاک است و آنقدر برای روح لذتبخش است که روح آن را تجربه میکند، و باعث میشود که تمام خسرانهای ما جبران بشود. »
و در ادامه میگوید:
« آدم، تنها هنگامی میتواند به خدا وابسته نباشد که جوان و کامروا باشد. »
جمله زیبای دیگری در کتاب وجود داشت که حیفم آمد آن را ننویسیم
او در تعریف فلسفه میگوید:
« فلسفه یعنی پیدا کردن دلایل ناموجه برای چیزهایی که آدم به دلایل ناموجه دیگر به آنها اعتقاد پیدا کرده است. »