به خیر تو امید نیست، شر مرسان

نمیدونم برای شما هم پیش اومده که گاهی از کسی انتظاری داشتید( لطفا نگید آدم نباید از کسی انتظاری داشته باشه) بعد نه تنها انتظارتون رو برآورده نکرده، بلکه یه بلایی هم سرتون اورده و دقیقا برعکس اون چیزی که می‌خواستید عمل کرده.

متاسفانه برای من بارها و بارها پیش اومده و آخریش هم همین دیروز بود. در این مواقع از اونجایی که هیچ راه چاره‌ای برام نمونده، حکایت جناب سعدی رو با خودم مرور می‌کنم تا کمی تسلی پیدا کنم 🙂 . و کمی هم به اون شاعر بیچاره بخندم.

« یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی

امیدوار بود آدمی به خیر کسان                              مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *