انسانی از جنس آفتاب

امروز زاد روز کسی است که آشنایی با او حکم تولد دوباره را برای من داشت. معلمی که هر روز با تابیدنش بر ما، ذره‌ای از وجودش را به ما می‌بخشد.

هر بار که تولد خودم یا یکی از دوستانم است به این نوشته‌ی محمدرضا شعبانعلی برمی‌گردم و آن را می‌خوانم.

 

معام عاشق

دوس داشتم متن را عینا اینجا بیاورم

« روزگاری بود که انسان، جز شکار و کاشت و برداشت نمی‌دانست.

در آن روزگار، برآمدن و فرو رفتن خورشید، مهم‌ترین رویداد زندگی هر انسان بود.

هر روز را می‌شمرد. هر هفت روز را یک هفته نامید و هر چهار هفته را یک ماه و هر دوازده ماه را یک سال و هر سال را سالگردی می‌گرفت برای شادمانی تولدش…

روزگار‌، دیگر گشته است ولی آن سنت عصر شکار و کشاورزی، همچنان باقی است.

هر سال، یک روز را به جشن می‌نشینیم و شمعی برافروخته را با بازدم خود خاموش می‌کنیم، نمی‌دانم به چه نشانه‌ای.

به نشانه‌ی سالی که گذشت یا به یادآوری سالهایی که بدون ما خواهد گذشت…

اما پایه‌ی زندگی امروزی، نه شکار است و نه برداشت. نه طلوع و نه غروب. چه روزها که می‌خوابیم و چه شبها که بیدار می‌مانیم.

دنیای امروز دنیای فکر و احساس است.

هر بار که دنیای جدیدی را می‌بینیم و ایده‌‌های جدیدی در ذهنمان متولد می‌شود. هر بار که احساس زیبایی را تجربه می‌کنیم. هر بار که یک دوستی تازه شکل می‌گیرد. ما متولد می‌شویم.

چنانکه هر بار که دنیا عوض می‌شود و باورهای ما ثابت باقی می‌ماند، هر بار که احساس‌های تلخ، آرامش را از ما می‌ربایند، هر بار که پیمان یک دوستی خوب، شکسته می‌شود، ما می‌میریم.

انسان امروز گاه در یک روز، بارها و بارها متولد می‌شود و گاه در یک شب، بارها و بارها می‌میرد.

برایت هزار تولد خوب و تنها «یک» مرگ آرام، آرزو میکنم…»

پی‌نوشت: گمان نمی‌کنم با توضیحات بالا بخواهم تولد این معلم عزیر را تبریک بگویم. صرفا بهانه‌ای بود تا این متن دوست‌داشتنی را اینجا کپی کنم 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *