مُسکنی برای روحم نمی یابم

چند سالی است که، سوالی ذهنم را مشغول کرده. با اینکه احتمال می‌دهم، ایجاد چنین سوالی در ذهنم ناشی از ذهن مریض و خود بی سوادم باشد. اما چه کنم؟

آینده‌ی هر سوالی که ایجاد می‌شود به ناچار پرسیده شدن آن است.

اگر چه این روزها سوال پرسیدن را هم نمی‌توان به طور قطعی از دسته‌ی جرایم خارج کرد، که بعضاً و در پاره‌ای از شرایط خود جرمی است از جرم‌های گران

اما به هر ترتیب من آن را بیان می‌کنم. و آن اینکه:

اگر قدرت داشتن و در اوج قدرت بودن مسئولیت می‌آورد، مسئولیتی که گاه به اندازه‌ی سرنوشت یک ملت بزرگ است و آنقدر سنگین، که حتی کوه هم در برابرش تاب نخواهد آورد و به سرمنزل رساندنش نیاز به خون دل خوردن، از خودگذشتگی، تحمل سختی‌ها و مصائب زیاد، حل مشکلات بسیار، مورد اتهام و نقد خاص و عام واقع شدن، بدنام شدن و هزار دغدغه و فکر دیگر دارد و به طور کلی کسی که آن را در دست دارد شب و روزش را نمی‌فهمد و نباید هم بفهمد.

چرا و چرا برای به دست آوردنش به هزار دروغ و فریب و تلاش و کلک و نیرنگ و دغل‌بازی متوسل می‌شود و هنگامی که ندایی در مخالفتش برخاست با هزار حیله و مکر سعی در سرکوب و خواباندن آن دارد؟ و آن هم سرکوب کسانی که روزی او را به قدرت رسانده‌اند.

اگر این بار سنگین است. این همه تلاش و تقلا برای به دوش کشیدنش برای چیست؟

یاد بچگی و دوران مدرسه می‌افتم که برای مبصر شدن تلاش می‌کردیم. و البته گاهی در بعضی از کلاس‌ها فارغ از هر لیاقتی تنها کسانی مبصر می‌شدند که توانایی سرکوب بچه‌های دیگر را داشتند و همه از آنها می‌ترسیدند. اگرچه مبصر در لغت به معنای با بصیرت و هوشیار بود. اما انگار معلم هم، نظم را به معنای خفه شدنِ همه‌ی بچه‌ها می‌دانست.

و ای کاش برای روح هم مسکنی وجود داشت به نام…..

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *