منجلاب زندگی

بدبینم، به تمام هستی بدبینم. احساس می‌کنم این دنیا دروغی بیش نیست.

هیچ چیز پایدار نیست. نه خوشی‌هایش نه بدبختی‌هایش و ما همچون سرگشتگانی در میان انواع اضداد و تضادها در نوسان و حرکتیم.

وقتی به عمق زندگی می‌نگرم چیزی جز پوچی و بیهودگی نمی‌یابم. هیچ چیز حتی لبخند زیبای کودکی نمی‌تواند مرا به معناداری و هدفمند بودن زندگی امیدوار کند.

متولد می‌شویم، خوشی‌ها و ناراحتی‌ها، خنده‌ها و گریه‌ها، مصیبت‌ها و جشن‌ها، ثروت‌ها و فقرها، موفقیت‌ها و شکست‌ها، امید‌ها و ناامید‌‌ی‌ها، زخم‌ها و التیام‌ها، رنج‌ها و آسودگی‌ها، دوستی‌ها و دشمنی‌ها، عشق‌ها و نفرت‌ها، همه و همه را تجربه می‌کنیم و بعد مرگ

وقتی اینگونه بی‌شرمانه می‌اندیشم، دیگر نه چیزی خوشحالم می‌کند، نه ناراحت، نه بیهوده امیدوار می‌شوم، نه نا‌امید.

انگار در میانه‌ی این متضاد‌ها ایستاده ام.

اما شاید جای بسی خوشحالی دارد که این فکر‌ها موقتی است و دیری نمی‌پاید که باز به جبر روزگار به زندگی عادی، در جمع بقیه حیوانات انسانی بر‌می‌گردم و باز همان لبخند‌ها و گریه‌ها و دردها و آسایش‌ها

معنای زندگی چیست؟

هر معنایی که برایش قائل باشی روزی رنگ می‌بازد. چیزی که دیروز برایت حکم معنا را داشته امروز تهوع آور است.

انگار ما انسان‌ها در تلاشی مذبوحانه سعی داریم خود را به چیزی بیاویزیم تا در منجلاب زندگی که همان پوچی است فرو نرویم. و هر بار به نزدیک‌ترین چیزی که دستمان می‌رسد چنگ می‌زنیم، چند صباحی با او سر می‌کنیم و پس از مدتی چیزی دیگر تا این که بلاخره دست از تقلا بر می‌داریم و در آن فرو می‌رویم.

هر یک در حال گذارن زندگی به نحوی هستیم

روزی عشق بهانه‌ و دست آویزی برای زندگی می‌شود، روزی فرزند، روزی کار، روزی دوست و شاید حتی روزی کتاب

و این‌گونه است که چرخه‌ی شوم بشری بار دیگر تکرار می‌شود.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *