گاهی در زندگیت انسانهایی طلوع میکنند و با تابیدن، راهی را به تو مینمایند که زیبایاش آنچنان مسحور کننده است که با تمام وجود گام درآن میگذاری، آنها راه را نه با نصیحت و امر و نهی بلکه با تابیدن و عشق نشان میدهند.
نوشتن از گردهمایی ۲۶ مرداد حداقل برای من خیلی سخت بود. و هر روز به بهانهای آن را به تعویق انداختم. و این روند آنقدر ادامه پیدا کرد تا در آخر تصمیم گرفتم که اصلا در موردش چیزی ننویسم. و خودم را اینطور راضی میکردم که دوستان و محمدرضا به خوبی در موردش نوشتهاند و نیازی نیست من هم بنویسم. اما دیدن عکس زیر که در مجموعه عکسهای متمم بود و در آن محمد رضا در حال بوسیدن من است باعث شد تا تصمیمم را عوض کنم.
به جرائت میگویم در طول عمرم کسی به این محمکی من را نبوسیده بود. 🙂 داشتم با خودم فکر میکردم چطور یک نفر میتواند بعد از این همه بیخوابی و خستگی و بعد از دوساعت سخنرانی که یک لحظه هم از حرکت نایستاد. این طور به الطاف دیگران پاسخ دهد. محمدرضا طوری برای عکس گرفتن و روبوسی مشتاق بود انگار او آمده بود تا ما را ببیند. مطمنا ما از حرفهای او بسیار آموختهایم. اما آن روز اعمالش نیز درس دیگری حداقل برای من بود. این که حتی یک لحظه هم لبخند از لبانش نرفت این که تمام تلاشش را میکرد تا گردهمایی به بهترین نحو ممکن برگزار شود. این که بعد از دیدن دوستش احمدرضا نخجوانی بر روی زمین نشست تا او را ببوسد. اینکه حاضر بود با یک نفر از صد جهت مختلف عکس بگیرید و خم به ابرو نیآورد و با آن تکه کلام شیرینش (عکس عکس ) دست رد به سینه کسی نزند. و من مانده بودم که این همه انرژی را از کجا آورده. اما امروز میدانم که نیرویی جز نیروی عشق نمیتواند به انسان چنین انرژیای بدهد. و برای همین است که او را معلم عاشق مینامم.
عکس زیر مربوط به وقتی است که مات و مبهوت رفتار محمدرضا بودم.
از معلم عزیزم اگر بگذریم دیدن دوستانی که به وسیله وبلاگ یا تمرینهایشان در متمم میشناختم، تجربه بینظیری بود. از زینب دستآویز با انرژی تمام نشدنیاش، شهرزاد عزیز که خستگی امانش را بریده بود ولی باز هم به همه لبخند میزد. علی کریمی، مجید صادقیان، محمدرضا زمانی، نیلوفر کشاورز، سجاد سلیمانی که من را نمیشناخت 🙂 ، شاهین کلانتری، مریم رئیسی که خیلی بیقرار بودم ببینمش چون کامنتهایی که در متمم میگذارد واقعا عالی است، یاور مشیرفر تا الهام فیضالهی که او را بعد از گردهمایی و در کنار خیابان دیدم .اما هزار حیف که درونگرا بودن و خجالتی بودن شدید من باعث شد با آنها فقط در حد یک سلام و احوال پرسی صبحت کنم. من معمولا با کسی سر صحبت را باز نمیکنم و تا کسی با من حرف نزد، حرفی نمیزنم. باور کنید در حد همین سلام هم دو سه کیلو وزن کم کردم. 🙂 البته رحمتالله علامه عزیز پیش قدم شد و در حد دو سه جمله با هم حرف زدیم و همچنین شهرزاد شفائیان عزیز که صندلی کناری من بود و افتخار این را داشتم تا کمی در مورد متمم و وبلاگ نویسی با او صحبت کنم.
در ادامه چند عکس دیگر که همگی از سری عکسهای متمم هستند و من خیلی دوستشان دارم را میآورم.
اولین عکس مربوطه به خندیدن شهرزاد (به قول یاور شهرزاد قصهگو) و حمید طهماسبی پر انرژی که کل مدت برنامه رو مشغول رفتوآمد و انرژی دادن به دوستان سخنران بود.
یه خسته نباشید هم بگم به تیم عکاسی که واقعا عکسهای محشری گرفتند. یکی از اونا هم همین عکسه
عکس بعدی مربوطه به هدیه دادن محمدرضا به رحمتالله، داشتم با خودم میگفتم که اینجا محمدرضا خوشحالتره که داره میوه درختی رو که کاشته میبینه یا رحمتالله که داره از دست معلمش این هدیه رو میگیره؟ به هیچ جوابی هم نرسیدم 🙂
از تمامی سخنرانها هم تشکر میکنم و بهشون آفرین میگم (آخه شما چطوری تونستید جلو این همه آدم به این خوبی حرف بزنید هاااان )
به هر حال گردهمایی با تمام خوبیهاش تمام شد. خیلی حرف مونده اما نوشتنش از توان من خارجه. امیدوارم هر جا هستید موفق باشید
چقدر خوشبهحالتون ! امیدوارم گردهمایی بعدی رو بتونم شرکت کنم و همهٔ دوستایی که مطالبشون رو میخونم از نزدیک ببینم.
اذیت کردن آدمهای درونگرا خیلی کیف داره! اصلا میام پیش شما میشینم😉
به…عجب ماچی! التماس دعا داداش 🙂
ســـــــــــــــــــــــــــلام
در روز همایش از هم صحبتی باهات لذت بردم و چه قدر خوشحالم که وبلاگت رو پیدا کردم.
من هم بسیار تحت تاثیر رفتار محمدرضای عزیز بعد از همایش بودم که با این حجم از خستگی که از سر روش می بارید بازهم ساعتها برای عکس گرفتن با همه وقت گذاشت و تو چه قدر خوب توصیفش کردی.
سلام شهرزاد
منم از اینکه روز همایش هم صحبت خوبی مثل تو پیدا کردم خیلی خوشحالم. و خوشحالتر از اون اینکه به وبلاگم سر زدی.
محمد رضا مثال بارز کسیه که رشد در کنار دیگران رو به پیشرفت خودش، همونطور که همه ما روز همایش دیدیم ترجیح داده.
راستی منم همون روز وبلاگت رو به فیدخوانم اضافه کردم و مطالبت رو دنبال میکنم.
سلام 🙂
من اون لحظه که کنار خیابون ایستاده بودم خیلی آشفته بودم، یه آقایی با من صحبت کرد فکر میکنم معرفی کرد خودش رو ولی من متاسفانه خاطرم نیست کی بود.شما بودی؟
من عکسی ندارم با محمدرضا. عکسهای شما رو میبینم ذوق میکنم :)
سلام الهام
اره من بودم. آخر گردهمایی توی سالن دیدمت همون لحظه گفتم این الهامه. داشتی یه چیزی مینوشتی و زیر چشمی اطرافو بررسی میکردی 🙂 گفتم مزاحمت نشم با آرامش متنتو بنویسی. بعد از این که اومدم بیرون دیدم کنار خیابون منتظری، گفتم بهترین موقعیته برم یه سلامی کنم. در کل خیلی خوشحال شدم دیدمت. امیدوارم هر جا هستی شاد باشی
چه حیف که بیشتر با هم صحبت نکردیم. فرصت های دیگه 🙂
سلام محمد صادق جان.
اولاً که چقدر قشنگ و دلنشین بود متنت و توصیفت از اون روز و از دوستان و مخصوصاً از محمدرضای عزیز.
بعدش چقدر برام جالب بود اون عکس محمدرضا و تو.
قبلش که این عکس رو دیدم با خودم گفتم یعنی این کی بوده که محمدرضا اینقدر از دیدنش خوشحال شده و داره اینطور میبوسدش. و خیلی برام جالب بود وقتی این پست رو خوندم و فهمیدم شما بودی.
خیلی قشنگ و دوست داشتنی و قابل تحسینه حالت محمدرضا توی اون عکس، به عنوان یه معلم مهربون و به قول تو عاشق.
و خداروشکر که اون لحظه رو به عنوان نمونه، عکاس های خوب گردهمایی به این قشنگی ثبت کردند.
اما در مورد عکس من 🙂
راستش رو بخوای، وقتی من توی عکسهای متمم دیدمش، جا خوردم و ناخوداگاه به خودم گفتم: “خااکِ عااالم”
:))
اصلا یادم نیست که حمید عزیز توی اون لحظه چی داشت می گفت، که من یکدفعه زدم زیر خنده، اما فکر کنم موضوع صحبتمون اونموقع سر قالب جدید وبلاگم و اینجور چیزها بود.
همونموقع هم وقتی یکدفعه صدای کلیک دوربین رو شنیدم و برگشتم دیدم لنزش به طرف ماست، یه دختر دوست داشتنی ای هم بود که اون عکس رو گرفت، بهش گفتم: ببین، لطفا این عکس رو پاک کن! بعد با یه لبخندی، ابروهاشو انداخت بالا، یعنی: نه! 🙂
اگه دست خودم بود اون قسمتِ خودم رو کراپ می کردم که فقط خنده ی قشنگ حمید عزیز بمونه. 😉
(هی من میگم منو نخندونینااا …) :)))
در هر صورت، خیلی ممنونم از لطفت، دوست خوب من.
خوشحالم که توی گردهمایی تونستم ببینمت و امیدوارم همیشه شاد و موفق باشی.
پی نوشت:
راستی محمد صادق جان.
مثل اینکه امکان لایک پستت کار نمیکنه. هر کاری کردم لایکش کنم، نشد.
سلام شهرزاد عزیز
ممنونم که اینجا برام نوشتی.
در مورد عکس واقعا خودمم شکه شدم وقتی دیدم این این صحنه رو ازش عکس گرفتن. انگار میدونستن که من گوشیم از این سادههاست و نمیتونم عکس بگیریم واسه همین قشنگترین عکسی که ممکن بود رو در آغوش محمدرضا ازم گرفتن. دست گلشون درد نکنه
در مورد عکس تو و حمید هم باید بگم واقعا عالیه. چطوری دلت میاد بگی کراپ کنم و از این حرفا. اصلا بهتر از اینم مگه میشه مگه داریم؟ من کلا خندههای یه نفری رو زیاد دوس ندارم . کنجکاو بودم ببینم این حمید چی گفته دوتایی زدین زیر خنده پنج شیشتا سناریو برای خودم ریختم که گمونم همه اشتباه بوده 🙂
یه چیز دیگه هم که میخواستم توی وبلاگت بنویسم ولی به نظرم اینجا جای بهتری هست اینه که، متمم و دوستان متممی بزرگترین سرمایههایی هستند که تاحالا برای خودم جمع کردم. متمم همون واحهای هست که محمدرضا ازش حرف میزد. توهم خوب بودنی اگر هست نه برای واحههای من بلکه برای سرابهاییست که هر روز درکنارم احساسشون میکنم.
شهرزاد به نظرم ذخیره خوبی و مهربونی تو بی انتهاست. و چه راحت و بیتوقع این خوبی رو نثار بقیه میکنی. اینو توی تک تک کامنتهایی که چه در وبلاگ بچهها چه در روزنوشتهها و چه در متمم میذاری میشه حس کرد. و کامل کاملش رو توی وبلاگ خودت. و ما قدرشون رو میدونیم. شاد و موفق باشی
در ضمن بابات مشکل لایک هم سپاسگزارم . بررسی میکنم
محمدصادق عزیز
صد حیف که نتونستم باهات هماهنگ کنم و تو رو ببینم. خیلی دوست داشتم اینقدر میگی درونگرایی، بیام و اذیتت کنم و سر صحبت رو باهات باز کنم اما این همایش برام داستانی شد که خیلیها رو ندیدم اصلاً. یکی از اونا هم تو بودی.
راستی چه عکس فوقالعادهای رو انتخاب کردی. چقدر لبخند شهرزاد و حمید رو دوست داشتم. چقدر انرژی گرفتم. وسوسهام کردی که منم برم عکسها رو کامل ببینم.
و اینکه تیتری که انتخاب کردی فوقالعاده بود: معلم عاشق…
سینا جان
مطمنا با ندیدن من چیزی رو از دست ندادی 🙂 درسته که درونگرا هستم ولی کافیه سر صحبت باز شه. انقد حرف میزنم که طرف فراری میشه.
در مورد عکسم حق با توه خیلی عکس خوبیه.
راستی سینا چقدر در مورد گردهمایی خوب نوشتی.از خوندنش لذت بردم