شوپنهاور در مقدمهی عقل معاش جملهی زیبایی از ولتر نقل میکند که البته من آن را در کتاب تاریخ فلسفه ویل دورانت خواندم.
اولین چیزی که بعد از خواندن این جمله به ذهنم رسید تاثیرگذاری اندک ما بر افراد و محیط اطرافمان بود.
ابتدا فکر میکنیم که به دنیا آمدهایم تا دنیا را عوض کنیم، کمی که جلوتر میرویم میبینیم در حد کشورمان هم کافی است، به شهرمان قانع میشویم، اما در آخر میبینیم از تغییر و تاثیرگذاری روی نزدیکترین افراد به خودمان مثل خانواده هم عاجز هستیم و گاهی حتی از تغییر و بهبود خودمان هم
از همین رو است که به نظرم تاثیرگذاری ما بر هستی آنقدر کم و ناچیز است که میشود آن را به اخگری (جرقهی آتش) تشبیه کرد. برای یک لحظه در دل این سیاهی مطلق میدرخشیم (اگر بدرخشیم) و بعد از بین میرویم.
شاید همین مدل ذهنی است که باعث شده همواره در انتظار یک منجی و شخص باشیم که دنیا، آینده و وضعیت ما را تغییر و بهبود دهد.
پینوشت۱: خوبی کتاب خوب خواندن این است که یک تصویر واقعی از خودمان را جلو چشممان تصویر میکند و سقف آرزوها و آمالهای ما را پایین میآورد
پینوشت۲: در ادامهی حرفهای چرند من، دیروز مطلب مزخرفی از دوستی خواندم که نوشته بود تا زمانی که کتاب های مرتبط با مسائل سلامت روان خود و موضوعات ارتباطی با همسر، تربیت فرزند و.. را به میزان مفید و کاربردی آن نخوانده ای، خواندن کتاب هایی در حوزه شعر، ادبیات، رمان و … چندان انتخاب واقع بینانه و مسئولانه ای نخواهد بود.
پینوشت۳: یادمان نرود که هر کسی این حق را دارد که هر چیزی که دوست دارد و به نظرش درست است را در وبلاگش بنویسد😉
پینوشت ۴: هدف بروزرسانی اینجا بود