نمیدانم تا به حال یک بند باز را از نزدیک دیده اید یا نه، این افراد گاهی با دست خالی و گاهی هم با یک چوب (برای حفظ تعادل) فاصله بین دو نقطه را روی یک طناب یا بند راه میروند. حداقل از نظر من به عنوان یک ناظر و کسی که یک بار از نزدیک آنها را دیده، کار سخت و پر استرسی است که توانایی بالایی هم میخواهد.
عکس زیر مربوط به عبور یک بند باز از روی آبشار ویکتوریا است.
اما چرا بندبازی سخت است؟
بندبازی به این علت پر خطر و سخت است که، تنها یک قدم اشتباه به راست یا چپ کافی تا سقوط کنی.
اما چیزی که بیشتر از بندبازی برای من جالب است فرهنگ بند بازی است که این روزها شاهد آن هستم. فرهنگی که در آن افراد همچون یک بند باز ماهر بر روی مسیر باریک، که از جنس کلام و رفتار است قدم برمیدارند تا نه از راست بیفتند نه از چپ. هم این ور را داشته باشند هم آن ور، هم مردم را داشته باشد هم مسئولین، تا خدایی ناکرده سقوط نکنند.
رفتاری که در فرهنگ خودمان هم ضرب المثلهای زیادی برایش ساخته شده. فلانی هم خدا را میخواهد هم خرما. یکی به نعل میزنه یکی به میخ و…
این که این شیوه رفتاری که به فرهنگ تبدیل شده خوب است یا بد را نمیدانم اما چیزی که مشخص است ترس از سقوط عامل اصلی این گونه از رفتار است.
مورد بعدی که دوست داشتم در دربارهاش حرف بزنم. فرهنگ آرزو کردن است.
نمیدانم این چه بیماری عجیب و غریبی است که گریبان ما را گرفته و برای دیگران آرزو میکنیم. ما اگر هم حق آرزو کردن داشته باشیم، تنها و تنها برای خودمان است نه برای دیگران.
من امروز یک رفتار یا عمل را پسندیده میبینم و آن را انجام میدهم. اشتباه است که آن را برای دیگران هم آرزو کنم. و بگویم کاش شما هم اینطوری بودید که من هستم. کاش شما هم اینگونه رفتار میکردید که من رفتار میکنم.
اصلا مرجع برای درست و غلط چیست؟
آلن دوباتن از زبان مونتنی در کتاب تسلی بخشهای فلسفه چنین میگوید: اسپانیاییها و فرانسویها، سرخ پوستهای آمریکا را تنها به این دلیل که مانند آنها لباس نمیپوشیدند( برهنه بودند) و مانند آنها فکر نمیکردند و مانند آنها غذا نمیخوردند. حیوان خطاب کردند و تمام آنها را سلاخی کردند.
امروز هم، ما همدیگر را سلاخی میکنیم اما نه با شمشیر و تفنگ، بلکه با کلمات. کسی که مانند ما فکر نمیکند، مانند ما نمیاندیشد، مانند ما حرف نمیزند، مانند ما منطقی نیست، مانند ما کتاب نخوانده و… را با حرفها و آرزوهایمان سلاخی میکنیم. هر کسی را که مثل ما نباشد، آرزو میکنیم مثل ما شود. این همان سلاخی کردن نیست؟
و به قول آلن دوباتن در همان کتاب. شاید رفتاری که برای تو بهنجار است برای دیگری نابهنجار باشد.
پس ممکن است غذای که از نظر تو لذیذ است از نظر دیگری بد طعم باشد. شیوه رفتاری که برای تو زیباست برای دیگر تنفر برانگیز باشد. نوع دیدت به دنیا اگر چه برای تو مقبول است اما برای دیگری نباشد.
یادم میآید دوره کارشناسی در کاشان، همیشه غروب که میشد. خورشید را نگاه میکردم و هیجان زده به دوستانم میگفتم ببینید چقدر زیباست و آنها متعجب از رفتار من میگفتند: اره ولی نه دیگه تا این حد یه بار نگاه کردیم. دیگه قرار نیست خیره بشیم بهش. و من همیشه به حالشان تاسف میخوردم که آنها زیبایی که من میبینم را نمیبییند. بعد از مدتی فهمیدم آنها هم از چیزهایی لذت میبرند که من نمیبرم.
مادرم همیشه برای بیان تفاوتها و قبول آنها میگوید پنج انگشت دست مثل هم نیستند. ( تصور این که مثل هم باشند هم چندش آور است.)
در نتیجه حاضر نیستم که حتی برای یک لحظه هم که شده در دنیایی زندگی کنم که همه مثل هم فکر میکنند، همه مثل هم مینویسند و همه مثل هم عمل میکنند. به همین دلیل هیچوقت چیزهایی که برای خودم خوشایند است را برای دیگران آرزو نخواهم کرد.
من حتی آرزو نمیکنم که کاش همگی، تفاوتهای یکدیگر را به رسمیت بشناسیم. چون بلاخره عدهای هستند که اینگونه عمل نخواهند کرد. اما برای خودم آرزو میکنم که اینگونه باشم.