حکایت۱
گویند ارسطو رفیق نقاشش را چندی ندیده بود. چون بدید پرسیدش چه میکنی؟
– شغل نقاشی را ترک گفته طبابت میکنم.
– بد فکری نکردهای، چه، عیب نقاش را چشم میبیند، و عیب طبابت را خاک میپوشد.
حکایت۲
روزی سقراط به راهی نشسته بود، مردی را دید میگریزد و دیگری در پی او فریاد میزند: جانی است بگیریدش، سقراط همچنان بر جای خود بود تا فراری بگذشت. دنبال کننده سقراط را پرسید چرا جانی را نگرفتی؟
– مقصودت از جانی کیست؟
– جانی کشنده را گویند.
– پس منظورت قصابست.
– نه، جانی کسی است که آدمی را کشته باشد.
– پس مرادت جنگاور است.
– نه، کسی که دیگری را در زمان صلح بکشد.
– دانستم، مقصودت جلاد است.
– نه، شخصی که دیگری را در خانهاش بکشد.
– پس، خوب بود میگفتی طبیب.
مرد دشنامی داد و راه خود گرفت.