خیلی وقت بود که علیرغم میل باطنیم، اینجا چیزی ننوشته بودم، علتش هم اینه که حسابی درگیر روستایی هستم. و تقریبا تمام وقتم صرف کار کردن روی اون میشه. دوست داشتم اینجا کمی در موردش حرف بزنم، اینکه روستایی چی هست، قرارچیکار کنه، چطوری شکل گرفت، قراره به کجا برسه و..
روستایی یه سایت برای عرضه مواد غذایی طبیعی و روستاییه، که به دلایلی که در ادامه خواهم گفت فعلا تمام تمرکزش روی تامین عسل طبیعیه تا بتونه فرآیند خرید عسل طبیعی برای افراد رو آسان کنه.
مقدمه (کمی نق زدن)
خیلی خوب بود اگه داستان اینطوری شروع میشد که مثلا من یه دغدغهی خیلی بزرگ داشتم و حالا دنبال یه راه حل براش میگشتم و میرسیدم به این کسب و کار. اما واقعیتش اینطور نیست.
همه چیز از یه استعفا شروع شد. توی کار قبلیم که به عنوان دیجیتال مارکتر برای یک گلفروشی آنلاین کار میکردم، زمان استخدام بهم گفتن ببین ما یه استارتاپ هستیم که خیلی هم پول نداریم و به همین علت حقوق زیادی هم نمیتونیم بهت بدیم اما در ادامه اگر رشد کردیم بهت سهام میدیم.
من هم شرایط رو پذیرفتم، به این صورت که یه حقوق ثابت خیلی کم و درصدی از فروش که از طریق سایت اتفاق میفته (زمانی که شروع به کار کردم فروش سایت چیزی در حدود پنج یا شش میلیون در ماه بود). با این که حقوق خوبی نمیگرفتم اما ذات کارش برام جذاب بود و تقریبا تمام بخش دیجیتال زیر نظر خودم بود.
حالا فکرش رو بکنید اون زمان فایلهای حرفهایگری محمدرضا را گوش میدادم و کتاب مهرهی حیاتی ست گودین رومیخوندم، و اینطوری بود که میخواستم آدم حرفهای باشم که به عنوان یه مهرهی حیاتی شرکت شناخته میشه. برای همین توی زمان اضافه یا گل پاک میکردم یا گلدون میزدم یا پیکها رو راه مینداختم و..
با این وجود بعد از ۴ ماه رئیس شرکت منو کشید کنار و گفت صادق میدونم حقوق تو این نیست اما ما به شدت به پول نیاز داریم و نمیتونیم حقوق تو رو پرداخت کنیم. اینطوری شد که چندرغاز حقوقی که میگرفتم رو نصف کردن و این قول رو دادن که سهام بیشتری بهم میدن.
توی مدتی که اونجا بودم سایت از نظر UI و UX بهبود زیادی پیدا کرد، توی بیشتر کلمات کلیدی که میخواستیم رتبههای اول رو گرفت و فروشش ظرف ۷ ماه ۱۲ برابر شد.
بعد از ۷ ماه وقتی درخواست اضافه حقوق کردم. گفتن حرفت رو میفهمیم اما ما هنوز راه زیادی داریم و به پول نیاز داریم و نه تنها نمیتونیم حقوقت رو اضافه کنیم بلکه میخوایم بازم نصفش کنیم!
اینجوری شد که بعد از ۷ ماه، روزی ۱۲ ساعت کار و بدون حتی یک روز غیبت یا تاخیر، بدون حقوق و سهام از شرکت استعفا دادم.
شکل گیری روستایی
دو سه ماه اول بعد از استعفا که دل و دماغ هیچ کاری نداشتم. اما بعد به این فکر افتادم که یه فروشگاه آنلاین راهاندازی کنم، چون با بیشتر چالهچولههاش آشنا شده بودم.
اما خب هنوز مطمئن نبودم که قراره چه محصولی و به چه نحوی توش عرضه بشه. به این علت میگم مطمئن چون من از خیلی وقت پیش یعنی حدود ۵ سال پیش فکر اینو داشتم که یه فروشگاه آنلاین مواد غذایی طبیعی رو شروع کنم.
یادمه اون روزها توی دانشگاه با دوستی آشنا شدم که کارش این بود که توی روستاهای کشور دنبال عسلهای خوب میگشت، اونها رو میخرید و توی تهران میفروخت. منم اوایلی که اومده بودم تهران حسابی دنبال کار بودم تا اینکه همین دوستم چند کیلو از عسلهاشو بهم داد و گفت اینارو بفروش. منم چندباری، چند کیلو عسل گذاشتم توی کوله پشتی و از چهارراه ولیعصر تا خود تجریش رو پیدا میرفتم به امید که یکی ازم عسل بخره. اما دریغ از حتی یک کیلو که فروش بره. هیچکس اعتماد نمیکرد. همه میگفتن انقد تقلب توش زیاده که دیگه جرات نمیکنیم از کسی که نمیشناسیم عسل بخریم.
در نتیجه فروش عسل به صورت فیزیکی چیزی جز قرمز شدن و خستگی شونههام به خاطر سنگینی بار نداشت.
علاوه بر این توی شهر خودمون هم محصولات طبیعی زیادی داشتیم که قصد فروششون توی شهرهای بزرگ رو داشتم اما همین تجربه ناموفق باعث شد قیدش رو بزنم.
خلاصه بعد از استعفا، رفتم پیش همون دوستم که عسل داشت و گفتم که میخوام یه سایت بزنم که توش محصولات طبیعی به فروش میرسه. دوستم قول مساعدت داد و گفت هر کمکی از دستم بربیاد انجام میدم.
اما هنوز یه مشکل دیگه بود و اون این بود که میدونستم تنهایی از عهدهی این کار برنمیام به همین علت با لیلا عباسیان صحبت کردم و ازش خواستم با هم مشارکت کنیم. عین جملم این بود که اگه جوابت نه باشه این کارو شروع نمیکنیم. چون هم به تخصصش نیاز بود هم به حضور خودش به عنوان کسی که بخشی از ریسک رو تحمل کنه. خوشبختانه لیلا هم پذیرفت و کار رو شروع کردیم.
انتخاب اسم برامون خیلی مهم بود، چون میخواستیم یه جورایی طبیعی بودن و حس اعتماد رو القا کنه. به همین دلیل از بین گزینههایی که وجود داشت روستایی رو انتخاب کردیم. چون آدمای روستایی، کسانی هستند که میشه راحت بهشون اعتماد کرد و محصولات روستایی هم معمولا از دل طبیعت اومدن. به عبارتی روستا و طبیعی بودن و اعتماد به نحوی باهمدیگه عجین شدن.
لوگو هم که برگ درخت گردو هست ایده لیلا بود و منم باهاش هم نظر بودم که درخت گردو نمادی از روستاس.
اینطوری بود که روستایی شکل گرفت و امروز که دارم این متن رو مینویسم از جنوب ایران گرفته تا شمال اون ارسال داریم و حداقل تا الان تنوستیم رضایت همه رو جلب کنیم. هر چند قطعا کم و کاستیهایی چه در نحوهی بسته بندی و چه در نحوی ارسال و چه حتی خود سایت داریم که باید به مرور رفعشون کنیم.
فعلا تمرکز اصلیمون روی رتبه گرفتن توی گوگل هست و به نسبت خوبی توی کلماتی که میخواستیم رتبه گرفتیم و وردیمون روز به روز داره رشد میکنه. اما هنوز تا رسیدن به نقطهی سربه سر فاصله داریم و هر ماه چند میلیون ضرر میکنیم اما هدفمون اینه تا قبل از یکسالگی روستایی به نقطهی سربه سر برسه.
روستایی قراره به کجا برسه
شاید سخترین سوالی که میشه در شروع یه کسب و کار پرسید اینه که این کسب و کار قراره به کجا برسه، چون واقعیتش اینه که هیچ دیدی اول کار وجود نداره و اگرم حرفی زده میشه بیشتر به آرزو و آمال شبیه هست تا هدف. چون مسیر کسب و کار در طول مسیر بارها و بارها بسته به شرایط موجود و نیاز بازار تغییر میکنه و اینکه دقیقا قراره به کجا برسه واقعا برامون مشخص نیست.
فعلا تمام تمرکزمون روی اینه که تا محصولاتی که عرضه میکنیم با بهترین کیفیت موجود عرضه بشه و کم کم سبد محصولاتمون رو گسترش بدیم که خودش به زمان و پول زیادی نیاز داره.
چند وقتی هم هست که برای روستایی یه صفحه اینستاگرام ایجاد کردیم که میتونید از لینک زیر مشاهدش کنید.
لینک معرفی روستایی در وبلاگ لیلا
خیلی قشنگ نوشتید و واقعا لذت بردم.
از دیروز در حال خوندن مطالب سایت هستم و به عنوان کسی که در شروع انجام کار برای خودش هست و در حال آموزش تولید محتوا مطالبتون خیلی جذاب و استاندارد هست.
پیروز باشید.
چقدر خوندن تجربه های موفقیت شیرینه و چقدر حس خوبی داره که می بینی هنوز بعضی ها از موفقیت هاشون هم می نویسن
متاسفانه مد شده که مردم از شکست هاشون بنویسن اونم خیلی با احتیاط که مبادا راز شکست شون لو بره
یعنی در واقع فقط غر می زنن از اوضاع و …
خوندن این متن اما خیلی حس خوبی بهم داد، حسی مثل عسل
رفتم اینستا رو هم دیدم طرح های خیلی قشنگی گذاشتین؛ یه صفحه رنگارنگ دوست داشتنی
امیدوارم هر روز و هر روز موفق و موفق تر باشید
صادق
یادم نمیای.
شاید اون گوشه کنار دانشکده گپ هم زده باشیم یا حتی چایی …
ولی از اون دوست عسل کار و حتی اون یکی که ارده کار هست توی دانشگاه زیاد شنیده بودم که ادم با حال بی کله ای هستی. و همیشه به من میگفتن این همشهریت فلان این همشهریت بیسار. تو رو میگفتن. و من هر چی دوویدم به تو نرسیدم و ندیدمت. چون میگفتن یا خوابگاه خوابی یا یاغی شدی زدی به کوه و بیابون.
ولی از همون دوست ارده کار و عسل کارت بپرسی داستان رب گوجه سنتی منو کامل میدونن. بله پوست آدم کنده میشه و تنهایی نمیشه. به پیغمبر نمیشه!!
منم سراغ باسلام و بامیکا و سبوس رفتم. همون راهی که تو الان داری نمیری. ولی نهایتا همه توان و منابع رو گذاشتم رو تولید. چون بنظرم مزیت رقابتی برامون ایجاد میکرد که کرد. فروش هم به خاطر ماهیت محصول (همون جور که خودت گفتی) خوب بود ولی فرایندهای بورکراسیِ اداری و مجوزها تاب و توان و جان و مال و قاموس رو به فنا داد.
صادق خواستم بگم بعضی کارا هست فقط باید انجامش بدی تا راحت بشی حتی اگه نتیجه دلخواهت رو نگیری. اینجوری بگم شاید باید هر چی اعتبار و منابع داری پاش بریزی تا راضی بشی برا رؤیات کم نذاشتی.خوشحالم برات و برای “روستایی” چون داره از آب و گِل در میاد و مهم تر از همه این که تیمِ خوشحالی داری و البته جایی که به ادم انگیزه و امیدواری میده. این یعنی روستایی تنها نیست که از تنهایی بلا خیزد:))
شاید اگه اون موقع میدیدمت و میدونستم همرؤیا هستیم داستان یه جور دیگه رقم میخورد. با اقای عسل کار و ارده کار همرؤیا بودم ولی چه کنم یکی در عنفوان دوران عاشق پیشگی بود و اون یکیم میخاست بره خدمت.
سلام جواد جان
برعکس تو من تو رو کامل یادم میاد. یادمه اولین روزی که وارد دانشکده شدم توی سایت تو رو دیدم که سایت متمم رو باز کرده بودی و پیش خودم گفتم حتما همه بچههای اینجا متممی هستن. البته توی سه سال بعد کسی رو ندیدم که متمم رو بشناسه😉
اما خب من کلا مشکلم اینکه بشدت درونگرام و جز یکی دوبار تو دانشکده چایی نخوردم و کلاسا رو هم همونطور که بچهها حتما گفتن نمیومدم. منم الان دارم به صورت جدی با آرش پردل کار میکنم چون به نظرم توی این حوزه خیلی خیلی از من باسوادتره و اگر کمکهای اون نبود قطعا روستایی هم شکل نمیگرفت.
امیدوارم دفه بعدی که دیدمت بیام جلو سلام کنم.
ممنون که نوشتی برام
تبریک میگم صادق 🙂
فقط خواستم بپرسم ماهم عسل بخوایم باید پول بدیم یا رفاقتیه؟ (آیکون اصفهانی کلاش!)
سلام زینب
تو که عسل بخوای باید با یه اسم دیگه بیای چون اسمتو فیلتر کردم که هر چی بخری دو برابر حساب کنه😉
البته متاسفانه به خاطر شرایط پیش اومده فقط به تهران ارسال داریم.
محمدصادق عزیز،
خیلی خوشحال شدم از این بابت که کسب و کار خودت رو راه انداختی و آرزو میکنم که تو این مسیر به اهدافت برسی.
همچنین ممنونم که از تجربیات و آموختههات برامون تعریف کردی و خیلی دوست دارم که باز هم از مسیری که طی میکنی بنویسی تا بیشتر ازت یاد بگیریم و بیشتر از موفقیتهایی که کسب میکنی خوشحال بشیم.
موفق باشی.
ممنون حسین جان
راستش من همیشه یه حس حسادت (به معنای خوبش🙂)به کسانی که کسب و کار خودشون رو راه اندازی کردن داشتم و همیشه پیش خودم میگفتم خوش به حالشون. اما امروز بیشتر بهشون حس ترحم دارم و پیش خودم میگم بیچارهها چه چیزایی که از دست ندادن چه استرسهایی که تحمل نکردن و چه کم لطفیهایی که ندیدن. اینو با تمام وجودم دارم میگم. البته منظورم اون دسته از افراده که با سرمایهی خودشون کاری رو شروع کردن نه با رانت
واسه همین بود که اسم این پست رو گذاشتم وقتی پوست انسان کنده میشود، چون به نظرم هیچ تشبیهی به جز این نمیتونست دردهای شروع یه کار رو حداقل برای من بیان کنه.
اتفاقا من هم الان دقیقا همون حس غبطه خوردن تو رو دارم. همش با خودم میگم، چه لذتی بردن و دارن میبرن اون کسایی که کسب و کار موفقی رو از صفر شروع کردن و به بلوغ رسوندن. مشکلات و سختیهای راه چندان توی ذهنم برجسته و محسوس نیستن. برای همین اون غبطه خوردن به حال بعضیها همیشه تو ذهنم هست.
ولی این نوشته تو رو که خوندم موضوع برام یه کمی برام فرق کرد و احساس کردم که راه اندازی کسب و کار شخصی به خصوص تو این شرایط کشور، از اونی که فکر میکردم سختتر هست ولی بعید میدونم تا وقتی تجربهش نکردم، کامل درکش کنم.
البته اون لذته هم همیشه هست و اتفاقا به نظر میاد که به زحمات و سختیهاش هم میارزه وگرنه این همه آدم بزرگ و کاردرست این مسیر رو انتخاب نمیکردن و ادامه نمیدادن.
امیدوارم کسب و کار جدید تو هم به زودی و با سختی و دشواری هر چه کمتر به اون بلوغ و جایگاهی که هدفت هست برسه.
موفق باشی.
محمدصادق جان.
ممنون که داستان پیدایش روستایی رو برامون تعریف کردی.
برای روستایی، برای تو، و برای لیلای عزیز آرزوی موفقیت های بیشتر دارم. 🙂
ممنون شهرزاد از آرزویی که برای روستایی و تیم همراهش کردی.