پیش نوشت: این پست را به بهانهی ویدئویی که احمدرضا چند روز پیش در صفحهی اینستاگرامش به اشتراک گذاشت، نوشتم. از آنجا که من اصولا آدم بیخواب،بیکار و علافی هستم، هرگاه حرفی برای زدن ندارم، حرفهای دیگران را که این بار احمدرضای عزیز است را موضوع قرار میدهم و شروع به نق زدن میکنم.
صحبتهای احمدرضا در آن ویدئو
من همیشه بر این باورم که کسب و کار کشاورزی یکی از با صفاترین و زلالترین کسب و کارها است و همیشه آرزو داشتم که حس کشاورز بودن رو تجربه کنم، و به همین علت قرار است یک روز را به عنوان کشاورز، صبح تا شب کار کنم و ۵۰ هزار تومان هم مزد دریافت کنم.
و اما حرفهای من
خوب یا بد، به جبر روزگار در خانوادهای کشاورز به دنیا آمدهام و کشاورز و کشاورزی را نه از طریق تلویزیون و عکس بلکه از نزدیک لمس کردم.
از همان بچگی که صبحهای تابستان پدرم بیدارم میکرد تا برای درو(چیدن گندم یا جو) برویم و من هر صبح آرزو میکردم که خدایا امروز صبح پدرم صدایم نزند. گاهی حتی خودم را به خواب میزدم و بیدار نمیشدم تا وقتی صدای حرکت پیکانش را میشنیدم. و بعد حق به جانب به مادرم میگفتم چرا مرا بیدار نکردید!
حس کشاورز بودن را با یک روز و یک هفته و حتی یکسال نمیتوان درک کرد.
زمانی میشود حال و حس کشاورز را فهمید که بدانی یک عمر قرار است همین وضعیت باشد. بدانی فردا و پس فردا و روزها و سالهای بعد هم قرار است صبح تا شب کار کنی و عرق بریزی تا ۵۰ هزارتومان دریافت کنی و نهارت هم چیز بیشتری جز آب دوغ نباشد. چه به قول عمویم ما نان گرسنگیمان را میخوریم. از شکم میزنیم تا سرپناهی بسازیم، تا خرج زندگی را جور کنیم.
حال و حس کشاورز را زمانی میتوانی درک کنی که بعد از یک سال زحمت، محصولت آتش بگیرد یا آن را نخرند یا اصلا برایت صرف نکند از زمین برش داری.
حال و حس یک کارگر کشاورز را زمانی میتوانی درک کنی که وقتی در سرما در چادر هستی، اگر پتو را روی سرت بکشی پایت بیرون میافتد و اگر روی پایت بکشی سرت.
حال کارگر را زمانی میتوانی بفهمی که فقط به خاطر یک اشتباه، صاحب زمین سنگ به گُردهات میکوبد. و تو نمیتوانی دم بزنی. قانون کار هم وجود ندارد.
مگر میشود در ماشین آخرین مدل نشست و کراوات زد و به این خیال باشیم که با یک روز کار در مزرعه، میتوان حال کشاورز را درک کرد؟
وقتی میتوانی حالش را بفهمی که امید به برگشت به حال امروزت را نداشته باشی.
زندگی عشایر را از طریق یک مستند تلویزیونی میبینیم و پیش خودمان میگویم: به به اینها زندگی میکنند، در دامان طبیعت لذت میبرند. شیر محلی، پنیر محلی، نان محلی، گوشت تازه و… ما هم داریم در دود و دم تهران جان میکنیم. اما آن روی سکه را نمیبینیم
معمولا وقتی به شهرستان برمیگردم با دوستان به کوه میرویم. یکی از همین روزها در دامنه کوهی مشغول چای خوردن بودیم که چوپانی به ما رسید، به او هم چای تعارف کردیم، نشست و مشغول خوردن شد. در همین حین ماشین دیگری آمد و چند جوان از آن پیدا شدند. خوشحال و خندان به کوه زدند. چوپان لیوان را از لب برداشت و با حسرت گفت ما از کوه فرار میکنیم اینها خوشحالند که اینجا آمدهاند.
او میفهمد کوه چیست و زندگی در آن چه سختیهایی دارد نه ما که برای یک روز و یک شب به آنجا میرویم. اوست که هر شب از ترس گرگ بیداری میکشد، با هر صدایی هوشیار میشود، یک کوه را دوبار در روز بالا و پایین میکند. مابقی خندهبازی و سرگرمی است.
مثلا برای خنده، یک روز هم برویم کشاورزی کنیم و بعد برای دوستان تعریف کنیم که خیلی سخت بود اما، لذت داشت وقتی ۵۰ هزارتومان گرفتم. چند عکس هم با بیل برای اینستاگرام بگیریم تا دیگران لایک کنند و کامنت بگذارند، به به و چه چه کنند که آفرین، احسنت به شما، و اما دوباره فردا برگردیم سر شرکت و با پرسنل صبحانه بزنیم.
حرف بیشتر زیادهگویی است در یک ضرب المثل خلاصهاش میکنم
آواز دُهل شنیدن از دور خوش است.
پی نوشت: بدون تعارف احمدرضا یکی از دوستداشتنیترین افرادی است که دیدهام و اصلا مگر میشود او را دوست نداشت. صرفا حرفهایش را بهانهایم کردم برای نق زدن به کسانی از جمله خودم که تنها یک روی سکه را میبینند.
محمدصادق ،
چه تقابل جالبی، من کلا سالهاست تلویزیون از زندگیم حذف شده مگر گاهی که از اتاقم بیرون بیام و خانواده مشغول دیدن باشند و من نیم نگاهی سطحی بندازم و به کارام برگردم.
دقیقاً امشب مستند کوتاهی از یکی از روستاهای شمال رو نشون می داد که اهالی روستا در ایام عیدنوروز دور هم جمع شده بودند و آش می پختند و کنار هم زیر باران بهاری می خوردند و چقدر اون لحظه همه کشاورزهای دنیا بخصوص ایران (بابت کمبودها و ظلمهایی که درحقشون روا می دارند) برام قابل احترام بودند، چقدر خستگی رو در تنشون حس کردم و چند دقیقه ای محو این تصاویر شدم. متأسفم که هیچوقت فرصت نشد ازشون قدردانی کنم ، اما همین جا از تو که از این خانواده ارزشمند برای بشریت هستی سپاسگزارم و به بودنت افتخار می کنم.
موفق تر باشی
سلام سارا جان
ممنون که اینجا برام نوشتی و ممنون از لطفی که به من داشتی.
این روزها مشغول خوندن کتاب انسان خردمند هستم. نکتهای که هراری در سرتاسر کتاب بهش اشاره میکنه اینکه « عدالت و برابری زاییدهی تخیل بشره. در واقعیت چیزی به نام عدالت و برابری وجود نداره.» انسانها برابر نیستند حتی اگر همه یکصدا برابری رو فریاد بزنند.
اما این جبر که ما در برابرش ناگزیر هستیم هم نمیتونه انسان رو از تلاش و جنگیدن منصرف کنه و به قولی باید سعی کرد در همون حیطهی اختیاراتمون تصمیمات درستی بگیریم.
اگر چه گاهی خیلی آهسته پیش خودم میگم حتی اختیار هم نوعی جبره.
بابت حسای خوبی که بهم منتقل کردی ازت ممنونم و بابت حسای بدی که بهت منتقل کردم معذرت میخوام.
من هم به داشتن دوستان خوبی مثل تو افتخار میکنم.